شماره ٧٨٥: لرزيد بس که دل به تن ناتوان ما

لرزيد بس که دل به تن ناتوان ما
خالي ز مغز شد قلم استخوان ما
پر گل بود ز مهر خموشي دهان ما
در کام همچو غنچه نگردد زبان ما
آسوده است خانه ما ز آفت نزول
دارد ز زور خويش نگهبان کمان ما
چون موج، بي قراري ما را کنار نيست
رحم است بر کسي که شود همعنان ما
صد برق خانه سوز درين مشت خار هست
کاوش مکن به خار و خس آشيان ما
در نوبهار خاطر ما برگريز نيست
بلبل برون نمي رود از گلستان ما
ما از گهر به آبله دست قانعيم
در پيش ابر باز نگردد دهان ما
از پيچ و تاب فکر درين بوته گداز
شد مغز، نال در قلم استخوان ما
دل را تهي ز درد به گفتار چون کنيم؟
رنگ شکسته گر نشود ترجمان ما
ما از سخن به چشمه حيوان رسيده ايم
تابوت کيست تخته نمايد دکان ما؟
در فکر ما اگر نرسد کس، غريب نيست
بيرون نمي رود خبر از کاروان ما
صائب گره ز زلف سخن باز کرده ايم
پيچيده نيست جوهر تيغ زبان ما