شماره ٧٨١: دايم ز خود سفر چو شرر مي کنيم ما

دايم ز خود سفر چو شرر مي کنيم ما
نقد حيات صرف سفر مي کنيم ما
سالي دو عيد مردم هشيار مي کنند
در هر پياله عيد دگر مي کنيم ما
در پاکي گهر ز صدف دست برده ايم
آبي که مي خوريم گهر مي کنيم ما
جنگ شرار و سوخته را سير کرده ايم
از دشمن ضعيف حذر مي کنيم ما
صبح وجود ما نفس واپسين ماست
در زير تيغ خنده تر مي کنيم ما
ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
چندان که در رخ تو نظر مي کنيم ما
چون گردباد نيش دو صد خار مي خوريم
گر جامه از غبار به بر مي کنيم ما
وا مي کنيم غنچه دل را به زور آه
خون در دل نسيم سحر مي کنيم ما
دامن به خارزار تعلق فشانده ايم
در زير بال خويش به سر مي کنيم ما
غافل به قلب خصم شبيخون نمي زنيم
اول ز عزم خويش خبر مي کنيم ما
شيريني فسانه ما نيست گفتني
در شير ماهتاب شکر مي کنيم ما
از رخنه دل است، رهي گر به دوست هست
زين راه، اختيار سفر مي کنيم ما
هر ماه نو که از افق حسن سرزند
در عرض يک دو هفته قمر مي کنيم ما
چون آفتاب شهره آفاق مي شود
در هر ستاره اي که نظر مي کنيم ما
اي قدردان گوهر پاکيزه گوهران
بازآ، وگرنه عزم سفر مي کنيم ما
صائب فريب نعمت الوان نمي خوريم
روزي خود ز خون جگر مي کنيم ما