شماره ٧٧٩: خجلت ز عشق پاک گهر مي بريم ما

خجلت ز عشق پاک گهر مي بريم ما
از آفتاب دامن تر مي بريم ما
يک طفل شوخ نيست درين کشور خراب
ديوانگي به جاي دگر مي بريم ما
تا کي خمار سنگ ملامت توان کشيد؟
زين شهر رخت خويش بدر مي بريم ما
فيضي که خضر يافت ز سرچشمه حيات
دلهاي شب ز ديده تر مي بريم ما
حيرت مباد پرده بينايي کسي!
در وصل، انتظار خبر مي بريم ما
با مشربي ز ملک سليمان وسيع تر
در چشم تنگ مور بسر مي بريم ما
آسودگي مقدمه خواب غفلت است
کشتي به موج خيز خطر مي بريم ما
هر کس به ما کند ستمي، همچو عاجزان
ديوان خود به آه سحر مي بريم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نيست باد!
در خانه ايم و رنج سفر مي بريم ما