شماره ٧٧٠: آشفتگي ز عقل پذيرد دماغ ما

آشفتگي ز عقل پذيرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نيست
گويا که ريخت ماتميي رنگ باغ ما
ماييم و داغي از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
اي بخت ما به ظلمت شبهاي غم خوشيم
روغن مکش ز ريگ براي چراغ ما
انجام خود در آينه شيشه ديده است
پيوند تاک مي برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلي پر نمي زند
بر گرد سرو شيشه تذروست زاغ ما
صائب ز جويبار حيا آب خورده ايم
خورشيد چشم بسته درآيد به باغ ما