شماره ٧٦٨: دوري ز خلق، باغ و بهارست پيش ما

دوري ز خلق، باغ و بهارست پيش ما
دامان دشت، دامن يارست پيش ما
هر سينه اي که نيست دل زنده اي در او
بي قدرتر ز لوح مزارست پيش ما
رنگ خزانيي که دلي آورد به درد
خوشتر ز روي گرم بهارست پيش ما
ما مي ز کاسه سر منصور خورده ايم
تيغ برهنه، آب خمارست پيش ما
تا ديده ايم چهره خندان يار را
صبح گشاده رو شب تارست پيش ما
در هيچ ذره اي به حقارت نديده ايم
هر ناقصي تمام عيارست پيش ما
هر چند مستدام بود دولت جهان
کم عمرتر ز برق شرارست پيش ما
داغي که مي کند دل ياقوت را کباب
از شاهدان لاله عذارست پيش ما
صد پله از فتادگي آن سو فتاده ايم
مور ضعيف، پشته سوارست پيش ما
آورده ايم لنگر تسليم را به کف
هر موج ازين محيط کنارست پيش ما
اوج سعادتي که به آن فخر مي کنند
خلق خسيس، چوبه دارست پيش ما
روي گشاده اي که ندارد گرفتگي
صائب گل هميشه بهارست پيش ما