شماره ٧٦٧: با اختيار حق چه بود اختيار ما؟

با اختيار حق چه بود اختيار ما؟
با نور آفتاب چه باشد شرار ما؟
اي روشنان عالم بالا مدد کنيد
شايد ز قيد سنگ برآيد شرار ما
از رنگ و بوي عاريه دامن کشيده ايم
چون عنبرست از نفس خود بهار ما
در تنگناي کوزه چه لازم بسر بريم؟
دريا به خاک مي تپد از انتظار ما
چندين هزار خانه دل مي رسد به آب
تا از ميان گرد برآيد سوار ما
در وصل و هجر کار دل ما تپيدن است
دايم به يک قرار بود بي قرار ما
دام و قفس نماند درين طرفه صيدگاه
تا آرميده شد دل وحشت شعار ما
عاقل به پاي خويش به زندان نمي رود
اي جسم، روز حشر مکش انتظار ما
در ملک بي زوال رضا انقلاب نيست
صائب يکي است فصل خزان و بهار ما
اين آن غزل که مولوي روم گفته است
آمد بهار خرم و نامد بهار ما