شماره ٧٦٤: دايم شکفته است دل داغدار ما

دايم شکفته است دل داغدار ما
موقوف وقت نيست چو عنبر بهار ما
فارغ ز کعبه ايم و ز بتخانه بي نياز
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
آتش به پرده سوزي اسرار عشق نيست
رحم است بر دلي که شود رازدار ما
صد پيرهن ز دامن صبح است پاکتر
دامان گل ز شبنم شب زنده دار ما
خوش داشتيم وقت حريفان بزم را
چون مي، گذشت اگر چه به تلخي مدار ما
شد پاره اي ز تن، دل ما از فسردگي
خامي به رنگ برگ برآورد بار ما
در روزگار ما دل بي درد و داغ نيست
در سنگ همچو سوخته گيرد شرار ما
از صدق، هر دو دست به دامان شب زديم
تا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ما
گوهر حريف گرد يتيمي نمي شود
نتوان فشاند دامن ناز از غبار ما
صائب چو خضر روي خزان فنا نديد
شد سبز هر که از سخن آبدار ما