شماره ٧٦٠: چون ني ز ناله نيست تهي بندبند ما

چون ني ز ناله نيست تهي بندبند ما
آه از نفس زياده کشد دردمند ما
چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زديم
هر چند بود يک دو نفس نوشخند ما
در بوته اي که سنگ در او آب مي شود
يک عمر ماند و آب نگرديد قند ما
بر شيشه شکسته ظفر نيست سنگ را
اي سنگدل مخور به دل دردمند ما
صد چشم بد ز ناله ما دور مي شود
اي شعله سرسري مگذر از سپند ما
گاهي که دست خويش به زلف آشنا کني
غافل مشو ز حال دل دردمند ما
کي مي رود به خون غزالان بيگناه؟
جايي که چين به خويش نگيرد کمند ما
پوچ است در رهايي ما دست و پا زدن
چون بند دست و پاي خدايي است بند ما
در خاک شوره نشو و نما نيست تخم را
غم مي کند حذر دل دردمند ما
موي سفيد، عمر سبکرو چه مي کند؟
حاجت به تازيانه ندارد سمند ما
صائب بگو بگو، که کلام متين توست
آرام بخش خاطر مشکل پسند ما