شماره ٧٤٩: روشن ز داغ هاي نهان ساز سينه را

روشن ز داغ هاي نهان ساز سينه را
از پشت، رو شناس کن اين آبگينه را
يک دم بود گرفتگي ماه و آفتاب
روشن گهر به دل ندهد جاي کينه را
دارد ترا هميشه معذب فشار قبر
از گرد کينه تا نکني پاک سينه را
بي آه سرد دل به مقامي نمي رسد
موج خطر بود پر و بال اين سفينه را
با جسم، روحي من چو مسيحا کند عروج
شهباز من به جا نگذارد نشينه را
دل مي کنم به خط خوش ازان زلف مشکبار
ته جرعه اي بس است خمار شبينه را
از حرف وصوت خرده جان مي رود به باد
از باد دست حفظ نما اين خزينه را
در سينه بود مهر رخش تا خطش دميد
آخر به خط يار رساندم سفينه را
صائب به آرزوي دل خود نمي رسي
تا پاک از آرزو نکني لوح سينه را