شماره ٧٤٣: دايم ز نازکي است دل افگار شيشه را

دايم ز نازکي است دل افگار شيشه را
خون مي چکد مدام ز گفتار شيشه را
يادآور از خمار گلوگير صبحگاه
خالي مکن ز باده به يکبار شيشه را
هر چند خوشگوار بود باده غرور
زين مي فزون ز سنگ نگه دار شيشه را
از خنده صلح کن به تبسم که مي شود
قالب تهي ز خنده بسيار شيشه را
شايد به جوي رفته کند آب بازگشت
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را
در شکوه هاي تلخ مرا اختيار نيست
مي آورد شراب به گفتار شيشه را
چون آمدي به کوي خرابات بي طلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه را
دل مي دود به سنگ ملامت به زور عشق
مي سازد اين شراب جگردار شيشه را
باشد قدح هميشه ز افتادگي عزيز
از سرکشي کنند نگونسار شيشه را
در محفلي که راز شرر مي جهد ز سنگ
ما کرده ايم پرده اسرار شيشه را
با مشت خاک من چه کند آتشين ميي
کآورد در سماع فلک وار شيشه را
سنگ و سبوست دشمني توبه و شراب
تا از خم است پشت به کهسار شيشه را
در ساغر من است شرابي که مي برد
بيخود به سير کوچه و بازار شيشه را
اين باده اي که آن لب ميگون رسانده است
چون نار شق کند دل بسيار شيشه را
صيد از حرم برون چو نهد پاي، کشتني است
زنهار زير خرقه نگه دار شيشه را
خوردم فريب چرخ به همواريي که داشت
کردم غلط به مرهم زنگار شيشه را
بر چرخ سست عهد منه دل ز سادگي
طاق شکسته نيست سزاوار شيشه را
صائب ز پرده داري ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شيشه را