شماره ٧٣٨: با زلف کار نيست رخ يار ديده را

با زلف کار نيست رخ يار ديده را
ره مي گزد چو مار، به منزل رسيده را
بي حسن نيست خلوت آيينه مشربان
معشوق در کنار بود پاک ديده را
بسيار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دريده را
دايم ز خوي خود کشد آزار بدگهر
خون است شير، کودک پستان گزيده را
زندان جان پاک بود تنگناي جسم
در خم قرار نيست شراب رسيده را
ما را مبر به باغ که از سير لاله زار
يک داغ صد هزار شود داغ ديده را
از درد بي خبر بود آن کس که مي کند
با سگ گزيده نسبت مردم گزيده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشيده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرميده را؟
از صحبت خسيس حذر کن که مي شود
يک برگ کاه، مانع پرواز ديده را
در علم آشنايي آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رميده را