شماره ٧٣٧: مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز اين ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوي عشق
تلقين نکرده است کسي خون مرده را
تخمي که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند مي گلگون فسرده را
بپذير عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خويش نيست عنان، آب برده را
انديشه کن ز باطن پيران که چون چنار
هست آتشي نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سيب زنخدان يار نيست
دندان به پاره هاي دل خود فشرده را