شماره ٧٣٣: از باده چون کند عرق آلود ماه را

از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به يوسفي است که از جلوه هاي شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه هاي خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار نااميدي ما ناگشودني است
پيچيده ايم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالين گياه را
اميد رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتي که بسوزد گناه را
چون سبزه از گراني ما ماند زير سنگ
شوقي که ساخت شهپر ديوار، کاه را
با ديده نديده عاشق چها کند
رويي کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک مي کنند به سر آهوان چين
در روزگار زلف تو مشک سياه را
هر غنچه اي که هست درين باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوري ره شکوه مي کنيم
خوابيده کرد غفلت ما گر چه راه را