شماره ٧٣٢: سرگشته ساخت خال دلاراي او مرا

سرگشته ساخت خال دلاراي او مرا
پرگار کرد نقطه سوداي او مرا
هر پاره داشت از دل من عالم دگر
شيرازه کرد زلف دلاراي او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بسته ام
حيرت فزود بس که تماشاي او مرا
مي بود کاش درد گرفتاريم يکي
پيوند ديگرست به هر جاي او مرا
چون آب سر دهد به خيابان باغ خلد
در هر نظاره قامت رعناي او مرا
خون هزار بوسه به دل جوش مي زند
از ديدن حناي کف پاي او مرا
چون کوه طور مغز مرا سرمه مي کند
برقي که در دل است ز سيماي او مرا
از عشق جاي شکوه نمانده است در دلم
لطف بجاست رنجش بيجاي او مرا
اقبال عشق ساخت به وصلم اميدوار
ورنه زياد بود تمناي او مرا
مي داشت کاش حوصله يک نگاه دور
شوقي که مي برد به تماشاي او مرا
خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش
اي عقل واگذار به سوداي او مرا
در کار نيست شيشه و پيمانه دگر
صائب بس است نرگس شهلاي او مرا