شماره ٧٣١: از کار رفته دست چو دست سبو مرا

از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ريزند مي چو شيشه مگر در گلو مرا
کي مي رسيد چاک گريبان به دامنم؟
گر مي رسيد دست به دامان او مرا
رنگين تر از سرشک بود گفتگوي من
از بس شده است گريه گره در گلو مرا
از خويش رفته را نتوان يافت نقش پا
سرگشته آن کسي که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحراي ساده دل بي آرزو مرا
دارد هواي چشمه خورشيد شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق يکي مي شود هزار
بيچاره آن کسي که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپاي ديده ام
هر چند آب رفته نيايد به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشيدم درين چمن
زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر اين وضو مرا
از گوهرم غبار يتيمي نمي رود
صائب اگر محيط دهد شستشو مرا