شماره ٧٢٩: افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا

افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا
بتوان به روي گرم برافروختن مرا
چون ماهي برشته، به آب حيات وصل
رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا
از بخيه ستاره شود بيش زخم صبح
بي حاصل است چاک جگر دوختن مرا
زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب
بايد به پشت پاي نظردوختن مرا
بردم ز سعي راه به آن کعبه اميد
شد شمع پيش پاي، نفس سوختن مرا
افغان که روي زرد خود از بيم چشم زخم
مي بايد از تپانچه برافروختن مرا
تا دانه اي ز خرمن هستي بود به جا
حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا
در مهد چون مسيح زبانم گشاده بود
نتوان چو طوطيان سخن آموختن مرا
چون ابر، مشت آبي اگر جمع مي کنم
ريزش بود مراد ز اندوختن مرا
حرصي که داشتم به شکار پري رخان
چون باز بيش شد ز نظردوختن مرا
صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم
نتوان به هيچ وجه برافروختن مرا