شماره ٧٢٧: از بس گرفت تنگي دل در ميان مرا

از بس گرفت تنگي دل در ميان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعي قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشيان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد انديشه نان مرا
خال تو هر چه مي برد از کيسه من است
اين دزد يافته است درين کاروان مرا
برد از دلم هواي وطن را خيال دور
فکر غريب، کرد غريب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درين آشيان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهي کنم؟
پرورده است مغز ازين استخوان مرا
ناف مرا به تيغ خموشي بريده اند
نتوان گره گشود به تيغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه مي خورد
نتوان چو سگ فريفت به هر استخوان مرا
رحمي کز اشتياق قد چون خدنگ تو
خميازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار ديده يعقوب باختن
يک چشمه متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله هاي من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا