شماره ٧٢٦: از گرد خط، فزود محبت به دل مرا

از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پاي به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه اي که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نيست غباري به دل مرا
آزادگي چو سرو بود عذرخواه من
دست تهي ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده مي شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پاي زمين گير، برق و باد
در کوچه اي که رفته فرو پا به گل مرا
من کز يگانگي در توحيد مي زنم
ترسم دو زلف يار نمايد دو دل مرا
بي پرده کردم آنچه نبايست کردنم
حاشا که عفو يار نمايد خجل مرا
دزديده ام چو زخم ازان تيغ آبها
اي واي تيغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکايت چسان کنم؟
کز قيد عقل داد نجات اين سجل مرا