شماره ٧٢٢: سودا به کوه و دشت صلا مي دهد مرا

سودا به کوه و دشت صلا مي دهد مرا
هر لاله اي پياله جدا مي دهد مرا
مستانه جلوه هاي تو در هر نظاره اي
چون موج، سر به آب بقا مي دهد مرا
ميخانه ها به آب رسيد از خمار من
مينا و جام، داد کجا مي دهد مرا؟
سيلاب من ز بيهده گردي است تيره دل
استادگي چو بحر جلا مي دهد مرا
بارست موي بر سر آزاده خاطران
از سايه کي فريب، هما مي دهد مرا؟
در ديده سياه دلانم اگر چه خوار
آب حيات، جان به بها مي دهد مرا
اين آتشي که در جگر من گرفته است
از جسم خود چو شمع غذا مي دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرميده است
بيماري نسيم شفا مي دهد مرا
از بس لبم ز شکوه لب تشنگي پرست
تبخاله ها صدا چو درا مي دهد مرا
سيرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا مي دهد مرا
آن سبزه ام که سنگدلي هاي روزگار
در زير سنگ نشو و نما مي دهد مرا
آن خشک پاره ام که شود آب از انفعال
ممسک اگر به دست گدا مي دهد مرا
در گوش قدرداني من حلقه زرست
هر کس که گوشمال بجا مي دهد مرا
در خاک و خون نشانده چشم ستاره ام
خاکستر سپهر جلا مي دهد مرا
استادگي است قبله نما را دليل راه
حيرت نشان به راه خدا مي دهد مرا
اين گردني که من چو هدف برکشيده ام
صائب نشان به تير قضا مي دهد مرا