شماره ٧١٩: شد استخوان ز دور فلک توتيا مرا

شد استخوان ز دور فلک توتيا مرا
باري دگر نماند درين آسيا مرا
درويشيم به سايه ديوار مي برد
هر چند زير بال خود آرد هما مرا
فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حيراني جمال تو بي مدعا مرا
در يتيم را چه شناسد صدف که چيست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا
مهمان کشت خويشم، اگر نيک اگر بدست
حاشا که هيچ شکوه بود از قضا مرا
خشم است خوردن من و عيب است پوششم
اين است از زمانه لباس و غذا مرا
در معنيم فقير و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زير قبا مرا
پاي به خواب رفته کوه تحملم
نتوان به تيغ کرد ز دامن جدا مرا
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زير پا مرا
خون در تلاش جامه الوان نمي خورم
سالي بس است کعبه صفت يک قبا مرا
از چرخ منت پر کاهي نمي کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟
از سايه ام اگر چه به دولت رسند خلق
يک مشت استخوان نبود چون هما مرا
صائب نبسته است کسي پاي سير من
زندان شده است بند گران وفا مرا