شماره ٧١٤: نتوان به خواب کرد مسخر خيال را

نتوان به خواب کرد مسخر خيال را
جز پيچ و تاب نيست کمند اين غزال را
در عالم خيال، بهارست چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زير بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نيست
پنهان ز آب و آينه کن آن جمال را
رحمي به شيشه خانه دلهاي خلق کن
از مي مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشني که سرو تو دامن کشان رود
بي طاقتي ز ريشه برآرد نهال را
برگ نشاط نيست درين تيره خاکدان
ريحان ز آه سرد بود اين سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
انگشت، ترجمان زبان است لال را
با تيرگي بساز که ابروي عنبرين
يکشب سفيد گشت ز منت هلال را
بر جرم من ببخش که آورده ام شفيع
اشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خويش رخنه فکندن ز عقل نيست
زنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشيد سر به گريبان نيستي
تسخير کرد مملکت بي زوال را