شماره ٧١٣: هست از زوال نعل در آتش کمال را

هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته گداز، تمامي هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغري
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتيا به ديده خود جاي مي دهند
دلهاي دردمند، غبار ملال را
غير از سرين يار در آغوش زين زر
يکجا که ديده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشايش طمع مدار
فيض نسيم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزي اهل سخن ز فکر
از بوي مشک نيست تمتع غزال را
با بيکسان حمايت حق بيشتر بود
سيمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمي از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط يکي صد ازان خال عنبرين
مسعود کرد اختر سعد اين وبال را
دل آب کن، وگرنه درين شيشه خانه نيست
آيينه اي که درک کند بي مثال را
صائب ز رزق بستگيي در حجاب نيست
مگشاي پيش خلق دهان سؤال را