تيغ زبان لاف نباشد کمال را
ماه تمام زشت نمايد هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بيرون اگر دهم عرق انفعال را
گل ديده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آيينه خانه کن
از قيل و قال تيره مکن اهل حال را
طفلي که در جبلت او هست زيرکي
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سايه تو نهد رو به کوتهي
چون آفتاب باش مهيا زوال را
مشرب نچيده است تعين به خويشتن
باشد به رنگ ظرف، نمايش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روي کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسي که ز کوتاه ديدگي
جويد در آب و آينه آن بي مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسيار ديده است پس سر زوال را
در خامشي گريز که اهل کمال کرد
اين شيوه ستوده بسي بي کمال را
بي پرده شد چو گنج به تاراج مي رود
شهرت بلاست مردم پوشيده حال را
اميد التيام، لب سايلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه گفتار لال را
ز آهستگي بلند شود پايه سخن
صائب کشيده دار عنان خيال را