شماره ٧١١: پيوسته دل سياه بود خلق تنگ را

پيوسته دل سياه بود خلق تنگ را
دايم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بيشتر ز قامت خم دل سياهيم
صيقل برد ز آينه هر چند زنگ را
بر زر مگير تنگ که از خرده شرار
دايم به آهن است سر و کار سنگ را
از تيغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نيست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بيرون ز پاي خويش کن اين کفش تنگ را
حلواي آشتي است چو شد زهر عادتي
رغبت به صلح نيست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصاي کليم محو
در راستان اثر نبود ريو و رنگ را
دوزد ز يک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه هاي سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوي گل
صائب مده ز دست مي لاله رنگ را