شماره ٧٠٤: از شرم، حرص دلبري افزود ناز را

از شرم، حرص دلبري افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم اميد آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپيدنم آن شاهباز را
فرياد عندليب ز گل شد يکي هزار
بي پرده کرد، پرده بسيار، ساز را
از هاي هاي گريه من، چون صداي آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملايم نمي شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهاي بي نياز نينديشد از زيان
پرواي نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشيده کن ز ديده مردم نماز را
خامش نشين چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهي حيات، زبان دراز را
فرمان پذير باش که از راه بندگي
محمود شد ز حلقه به گوشان اياز را
در محفلي که نيست مي ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خويش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامي گداز را
سر مي رود به باد ز افشاي راز عشق
صائب نهفته دار گهرهاي راز را