شماره ٦٩٩: يک بار بي خبر به شبستان من درآ

يک بار بي خبر به شبستان من درآ
چون بوي گل، نهفته به اين انجمن درآ
از دوريت چو شام غريبان گرفته ايم
از در گشاده روي چو صبح وطن درآ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال؟
يک ره به خلوتم به ته پيرهن درآ
مانند شمع، جامه فانوس شرم را
بيرون در گذار و به اين انجمن درآ
خونين دلان ز شوق لقاي تو سوختند
خندان تر از سهيل به خاک يمن درآ
دست و دلم ز ديدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آيينه را ز صحبت طوطي گزير نيست
اي سنگدل به صائب شيرين سخن درآ