شماره ٦٩٨: واديد کرده است به من تلخ، ديد را

واديد کرده است به من تلخ، ديد را
در رجعت است عادت اعداد، عيد را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بيش ازين
مسدود مي کنم ره گفت و شنيد را
صبح وصال مي شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفيد را
گلگونه شفق رخ خورشيد را بس است
حاجت به شمع نيست مزار شهيد را
دست تهي بود سپر سنگ حادثات
دارد بپاي، بي ثمري سرو و بيد را
در کار سخت جوهر مردان عيان شود
بي قفل، فتح باب نباشد کليد را
خواهي که نشأه تو دوبالا شود ز مي
صائب به روي جام ببين ماه عيد را