شماره ٦٩٦: عشق است غمگسار دل دردمند را

عشق است غمگسار دل دردمند را
آتش گره ز کار گشايد سپند را
همت به هيچ مرتبه راضي نمي شود
يک جا قرار نيست سپهر بلند را
پيداست بي قراري عاشق کجا رسد
در خلوتي که راه نباشد سپند را
انديشه کهرباي غم و درد عالم است
از غم گزير نيست دل هوشمند را
مانند پسته سر ز گريبان برآورد
صبح فناي خويش لب هرزه خند را
پهلوي چرب مي طلبد تيغ حادثات
جوشن ز لاغري است تن گوسفند را
صياد را به وحشت خود رام مي کنم
آورده ام به کف رگ خواب کمند را
بيرون روم چگونه ز بزمي که مي شود
برخاستن ز جاي فرامش سپند را؟
صائب گهر به سنگ زدن بي بصيرتي است
ضايع مکن به مردم بي درد پند را