شماره ٦٩٤: بادام تلخ نيست سزاوار قند را

بادام تلخ نيست سزاوار قند را
در کار غير چند کني نوشخند را؟
مي زيردست خود نکند هوشمند را
پرواي سيل نيست زمين بلند را
دوري دهد نتيجه شکايت ز سوز عشق
يک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند ديگران
در پسته کرد خط تو پوشيده قند را
زان زلف پر شکن مشو ايمن که مي شود
از چين دراز، دست تعدي کمند را
شايسته نيست آيه رحمت به کافران
ضايع مکن به غير، نگاه کشند را
ايمن ز شکوه لب خاموش ما مشو
کاين سيل تند، مي گسلد زود بند را
چون نفس شد سليم نگهبان دل شود
بيم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشايد به روي گرم
آتش تهي کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگي دل که عاقبت
پيدا شود ز چين، يد طولي کمند را
پيکان دهان خنده سوفار را نبست
فکر دل غمين نبود هرزه خند را
بيدار خون مرده به نشتر نمي شود
تأثير نيست در دل بي درد پند را
دل مي کشد ز زلف به خط بيشتر که هست
مار سيه، درازي شب دردمند را