شماره ٦٩١: در جوش گل شراب ننوشد کسي چرا؟

در جوش گل شراب ننوشد کسي چرا؟
با رحمت خداي نجوشد کسي چرا؟
تا ابر نوبهار پريشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسي چرا؟
در موسم بهار، مي لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسي چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سينه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسي چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسي چرا؟
اين شيشه ها چو ابر تنک بي طراوتند
در پاي خم شراب ننوشد کسي چرا؟
دريا ز موج دست ستم چون برآورد
پيراهن حباب نپوشد کسي چرا؟
چون خوردني است کاسه زهري که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسي چرا؟
ياقوت يافت در جگر سنگ آب و رنگ
ديگر براي رزق بکوشد کسي چرا؟
غافل مشو ز حق به اميد قبول خلق
يوسف به سيم قلب فروشد کسي چرا؟
صائب به شکر سينه گرمي که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسي چرا؟