سرگشته چند فکر پريشان کند ترا؟
در خانه گردبد بيابان کند ترا
از شربت مسيح بود خوشگوارتر
دردي که بي نياز ز درمان کند ترا
تا قطره اي ز آب سبکروح تيغ هست
آب بقا مخور که گرانجان کند ترا
گنج گهر به خانه خرابان شود نصيب
دست کسي ببوس که ويران کند ترا
ديوار در ميان تو و بحر مي کشد
چون قطره هر که گوهر غلطان کند ترا
بر گردن تو طوق گلوگير بندگي
بهتر ز خاتمي که سليمان کند ترا
در ملک حسن مي کندت مالک الرقاب
گر عشق همچو زلف پريشان کند ترا
ريزد به چاک پيرهن ماه مصر خار
آن سنگدل که گل به گريبان کند ترا
از سنگ، سير و دور فلاخن شود زياد
تمکين چگونه منع ز دوران کند ترا؟
رهزن شود ز پرده شب دل سياه تر
خط چون ز خون خلق پشيمان کند ترا؟
چشم تو در خمار، جهاني کباب ساخت
خونش به گردن است که مستان کند ترا
صائب چو در بساط جهان برگ عيش نيست
در داغ غوطه زن که گلستان کند ترا