شماره ٦٨٠: روي تو غنچه ساخت گل آفتاب را

روي تو غنچه ساخت گل آفتاب را
در هم شکست کوکبه ماهتاب را
دوري مکن ز صحبت نيکان که مي کند
گوهر عزيز در نظر خلق آب را
پرواي رستخيز ندارند راستان
روز حساب، عيد بود خودحساب را
بي عشق خون مرده بود دل به زير پوست
از آتش است گريه خونين کباب را
روشندلان ز تيغ زبانند بي نياز
حاجت به شمع نيست شب ماهتاب را
صورت پرست فيض ز معني نمي برد
بلبل به جاي گل نپرستد گلاب را
معني شود ز نازکي لفظ، دلپذير
در شيشه است جلوه ديگر شراب را
هر کس که از خسيس کند مردمي طمع
دارد توقع از گل کاغذ گلاب را
صائب ز مد عمر اقامت طمع مدار
آرام نيست جلوه موج سراب را