شماره ٦٧٨: چشمي که شد ز ديدن حسن آفرين جدا

چشمي که شد ز ديدن حسن آفرين جدا
خون مي خورد ز جلوه هر نازنين جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبين جدا
چون رفت دل ز دست، نيايد به جاي خويش
چون نافه اي که گشت ز آهوي چين جدا
پيچيده همچو گرد يتيمي به گوهريم
ما را ز يکدگر نکند آستين جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفي که شد ازان دو لب شکرين جدا
چون پرده هاي ديده يعقوب شد سفيد
تا شد صدف ز صحبت در ثمين جدا
گريند خون به روز من و روزگار من
جان حزين جدا، دل اندوهگين جدا
دامان سايلان، سپر برق آفت است
از هيچ خرمني نشود خوشه چين جدا!
چون برخوري به سنگدلان نرم شو که موم
از روي نرم، نقش کند از نگين جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمي که شد ز گل و ياسمين جدا