شماره ٦٧٧: بلبل نمي شود به قفس از چمن جدا

بلبل نمي شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حيرت مباد پرده بينايي کسي!
کز يوسفيم در ته يک پيرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تيغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سينه گرم ايستاده است
فانوس وار از تن من پيرهن جدا
گر پي برد به چاشني آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که يکدلند
از هم نمي کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
انديشه غريب، مرا از وطن جدا