شماره ٦٧٦: آسان چسان شود ز وطن ديده ور جدا؟

آسان چسان شود ز وطن ديده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختي شرر جدا
رنگين شود ز باده گلرنگ، بي طلب
دستي که چون سبو نشد از زير سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درين چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش يار
اين سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار يتيمي نمي برد
ما و تراکه مي کند از يکدگر جدا؟
در قيد تن ز خامي خود مانده است دل
بي پختگي ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز ديدنش
کوهي که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روي سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شير کرده ايم مکرر شکر جدا
رنگي ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تميز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمي شود از بال و پر جدا
صائب ز تيغ مرگ نلرزد به خويشتن
آزاده اي که گشت ز خود پيشتر جدا