شماره ٦٧٥: آن را که نيست وسعت مشرب درين سرا

آن را که نيست وسعت مشرب درين سرا
در زندگي به تنگي قبرست مبتلا
هر چند آب شد دل من بي شعور نيست
بيگانه را تميز کند بحر از آشنا
پاکان ستم ز دور فلک بيشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسيا
جست آب را سکندر و شد خضر کامياب
روزي به قسمت است نه کوشش درين سرا
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاري کشد ز پا
رسم است قد شاخ ز حاصل دو تا شود
گرديد قامت تو ز بي حاصلي دوتا
در پرده سياهي فقرست نور فيض
آب حيات در دل شب مي زند صلا
کوه غمي که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سايه او نيلگون، سما