شماره ٦٧٣: به خرج رفت حياتم ز هرزه کوشي ها

به خرج رفت حياتم ز هرزه کوشي ها
به خاک ريخت شرابم ز خامجوشي ها
به سود داشتم اميدها درين بازار
نماند مايه به دستم ز خودفروشي ها
نفس به باد فنا مشت خاک من مي داد
نمي رسيد به فرياد اگر خموشي ها
بدوز ديده باريک بين ز عيب، که نيست
لباس عافيتي به ز عيب پوشي ها
رسيد نوبت پيري و خون دل خوردن
گذشت فصل جواني و باده نوشي ها
چنان که بال و پر شعله مي شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشي ها
متاع يوسفي خود به سيم قلب دهم
گران نيم به عزيزان ز خودفروشي ها
به حرف وصوت گشايم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشي ها