شماره ٦٧٠: شکوفه شور فکنده است در گلستان ها

شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمين گم درين نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عيش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ريخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان مي دهد خيابان ها
ز پرده پوشي برگ شکوفه، گرديده است
مثال ليلي چادر گرفته، بستان ها
ز رشته اي که ز عقد گهر شکوفه کشيد
شده است همچو صدف پر گهر گريبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سير ماه توان کرد در شبستان ها
زمين شده است ز برگ شکوفه سيمين تن
گشوده است بغل باغ از خيابان ها
شب دراز صبوحي کنند ميخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به يک دو جام، مرا شير گير کن ساقي
که شير مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفيد گرديدن
که شست چهره تقوي به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدي، به باغ خرام
که تيز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباري بود
ز لوح خاطر ايام شست بارانها
شده است چون رخ ليلي و سينه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بيابان ها
چنان گشايش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پيکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر ديوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در ني کلک تو شکرستان ها