شماره ٦٦٨: چنان که از نمک افزون شود جراحتها

چنان که از نمک افزون شود جراحتها
يکي هزار ز پرسش شود مصيبت ها
مپوش چشم ز نظاره غبار ملال
که پيش خيز نشاط است گرد کلفت ها
مده ز جهل مرکب به نام تن چو عقيق
که هست لازم تحصيل نام، ظلمت ها
مدار چشم اقامت ز اعتبار جهان
که همچو سايه بال هماست دولت ها
نمي توان به خس و خار کشت آتش را
يکي هزار شود عشق از نصيحت ها
نبود حوصله چشم شور، ظرف مرا
به خوردن دل خود ساختم ز نعمت ها
ز اشک، ديده يک آفريده رنگين نيست
فسرده است درين عهد خون غيرت ها
نکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگير
که انجمن شود از فکر پوچ، خلوت ها
نفس ز دل به لبم مي رسد به دشواري
ز بس گره شده در سينه ام شکايت ها
کسي ز خاک لحد شسته رو برون آيد
که شويد از عرق شرم، گرد خجلت ها
گران شدن سبکي را در آستين دارد
که هست لازم ثقل ثقيل خفت ها
جريده شو که ندارد به عهد ما صائب
به غير خوردن دل دانه دام صحبت ها