شماره ٦٦١: ز هم نمي گسلد عيش جاودانه ما

ز هم نمي گسلد عيش جاودانه ما
خمار صبح ندارد مي شبانه ما
ترا که ذوق سخن نيست فکر ساغر کن
که گشت چاک گريبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک مي زند فسانه ما
عرق فشاني ابر بهار رنگين است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کي چه ميانش، چه جسم لاغر من
دويي کناره گرفته است از ميانه ما
زمين ز برگ خزان ديده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوي ما گيرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسي نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سري کشيد به هر روزني زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سري بکش به غزل هاي عاشقانه ما