شماره ٦٥٧: ز خون شکفته شود چون شراب شيشه ما

ز خون شکفته شود چون شراب شيشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شيشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کيمياي قناعت گلاب شيشه ما
ز خشکسال نمي گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شيشه ما
شراب بي جگران را دلير مي سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شيشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسيب
به روي خويش نيارد چو آب شيشه ما
لب شکايت ما را که مي تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شيشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روي باده نگردد حجاب شيشه ما
به ميکشان کمرو تاج لعل مي بخشد
به هر پياله ز موج و حباب شيشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شيشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نيست
که از نفس شکند چون حباب شيشه ما
ز سرکشي به سليمان فرو نيارد سر
پر از پري چو شود از شراب شيشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقي کامياب شيشه ما
بناي ميکده ها را رسانده است به آب
ز بوي باده نگردد خراب شيشه ما
مدار دست ز ريزش که شد ز راه کرم
به کوي ميکده مالک رقاب شيشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزي
به تخم سوخته بخشد گر آب شيشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتيا گرديد
نشد که چشم بمالد ز خواب شيشه ما
به خم نمي کند از احتياج، گردن کج
مگر ز خويش برآرد ز شراب شيشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دريا يافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شيشه ما
همان زمان به لب تشنه اي پياله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شيشه ما
ز وصل سيمبران پيرهن حجاب بود
مگر ز گرمي مي، گردد آب شيشه ما
ز فيض خوش نفسي، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شيشه ما
حديث حوصله بر طاق نه که دريا را
به نيم جرعه نمايد خراب شيشه ما
اگر چه در سر مي کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه مي کامياب شيشه ما