شماره ٦٥٦: چراغ راه ندارد به بزم روشن ما

چراغ راه ندارد به بزم روشن ما
ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما
به شوربختي ما نيست چشمه زمزم
چو کعبه بخت سيه، جامه اي است بر تن ما
چگونه عذر توانيم خواست از صياد؟
قفس شده است چو ماتم سرا ز شيون ما
نشسته بر تن ما لاغري چو نقش حصير
شکستگي نرود از قلمرو تن ما
نمي رويم چو ماهي به چشمه سار زره
چو تيغ، جوهر ذاتي بس است جوشن ما
ز خاکدان تعلق گرفته ايم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما
ز بس که برق حوادث گذشته است بر او
به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما
تپانچه کاري باد خزان اگر اين است
تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما
ز فيض اين غزل تازه رو، دگر صائب
به آفتاب زند خنده طبع روشن ما