شماره ٦٤٩: به کوي عشق مبر زاهد ريايي را

به کوي عشق مبر زاهد ريايي را
مکن به شهر بدآموز، روستايي را
جماعتي که به بيگانگان نمي جوشند
نچيده اند گل باغ آشنايي را
ز زلف ماتميان ناخني چه بگشايد؟
قلم چه داد دهد قصه جدايي را؟
چه دل به شبنم اين باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بي وفايي را
هلاک غيرت آن رهروم که مي دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پايي را
ز نقش شهپر طاوس مي توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمايي را
نمي شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوايي را
تلاش چاشني کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شيرين کند گدايي را