شماره ٦٤٥: ز داغ نيست محابا به درد ساخته را

ز داغ نيست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آيين سرکشي شد عام
که در بغل ندهد سرو جاي، فاخته را
چو گل ز چهره رنگين به خار غوطه زديم
شناختيم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشيده او
به خاک کرد نهان مهر، تيغ آخته را
به يک دو هفته مه چارده هلالي شد
دوام نيست ازين بيش حسن ساخته را
شکسته حالي ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بيم، رنگ باخته را