شماره ٦٤٢: ز هوش برد چنان حيرت تو گلشن را

ز هوش برد چنان حيرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشي زبان سوسن را
کسي ز قيد خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازين باغ چيد دامن را
نظر ز روي تو خورشيد برنمي دارد
که نيست خيرگي از مهر، چشم روزن را
ز قيد چرخ ترا عشق مي کند آزاد
که رستم آرد بيرون ز چاه بيژن را
نبرد روح گراني ز جسم يک سر موي
نداد فايده قرب مسيح سوزن را
خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نيست ز سرگشتگي فلاخن را
به رنگ خويش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهاي روشن را
مدام بر سر حرف است خامه صائب
هميشه جوش بهارست نخل ايمن را