شماره ٦٤١: مکن دلير نگاه آن بياض گردن را

مکن دلير نگاه آن بياض گردن را
به تيره شب مکن اندوده صبح روشن را
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نيست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دليل جوهر ذاتي است با ضعيفان خلق
که تيغ تيز ربايد ز خاک سوزن را
نکرده سير دل و چشم خوشه چينان را
به خانه نقل مکن زينهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دين شده ام از صفاي دل يکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهاي روشن را
ميان قهر خدا و عدو مشو حايل
به انتقام الهي گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکيان هراسانم
که ميل مي کشم از آه، چشم روزن را
کشيد هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را