شماره ٦٤٠: چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟

چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟
ستاره نقطه سهوست صبح روشن را
هميشه تهمت نظاره مي کشد عاشق
ز آفتاب خبر نيست چشم روزن را
فغان که خار علايق ز تيزدستي ها
امان نداد که سازيم جمع دامن را
گره به جبهه ميفکن که رشته هموار
به قطع راه بود تازيانه سوزن را
زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از يد بيضاست نخل ايمن را
گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازين دو شيوه شود بادبان فلاخن را
چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره اي است که آماده باش رفتن را
ز جمع دانه که خواهد نصيب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را
کنون که قوت بازوي رستمي داري
برآر از چه بيژن روان روشن را
غبار ديده جان است پيکرت صائب
به آه زير و زبر ساز، خانه تن را