شماره ٦٣٨: گرفت خط تو دلهاي بي قراران را

گرفت خط تو دلهاي بي قراران را
غبار، جامه فتح است خاکساران را
ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تيغ کوهساران را
لب تو پرده راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را
همين نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامي اين ميوه شاخساران را
چه طرف بست مي از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس مي راه، هوشياران را
حضور دايمي از هجر دايمي بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟
ز ماجراي خط و زلف يار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را
گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، ميگساران را
ازان ز داغ نهان پرده بر نمي دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را
هماي عالم توحيد، دانه پرور نيست
ز ما دعا برسانيد سبحه داران را
گرفته نيست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عياران را