شماره ٦٣٧: ز اشک گرم خطر نيست خار مژگان را

ز اشک گرم خطر نيست خار مژگان را
که چشم شير نگهبان بود نيستان را
مجوي آب مروت ز چرخ سفله نهاد
که دود آه کند اين سفال، ريحان را
نظر ز روي لطيفش چگونه آب دهم؟
که چشم شور بود شبنم اين گلستان را
کمند جاذبه طوطيان شيرين حرف
ز بند ني بدر آورد شکرستان را
ز دست جرأت من در وصال ايمن باش
که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
ز اشک گرم شود نامه سياه سفيد
ز آه سرد بود برگريز عصيان را
ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
همان سفينه اش از شرم جود دريايي است
صدف اگر چه گهر ساخت اشک نيسان را
ز ميوه هاي بهشتي گزيده شد صائب
فشرد بر جگر خويش هر که دندان را