شماره ٦٣٥: ببين به دور لبش خط عنبرافشان را

ببين به دور لبش خط عنبرافشان را
که چون شراب برون داده راز پنهان را
به باد دست، کليد خزانه را مسپار
مده به دست صبا زلف عنبرافشان را
مکن به ماه نو ابروي يار را تشبيه
چه نسبت است به محراب طاق نسيان را؟
درازدستي اهل هوس ز گستاخي
به ماه مصر گوارا نمود زندان را
ز لطف و قهر تو مهرم نمي شود کم و بيش
که پشت و رو نبود آفتاب تابان را
گره به جبهه آيينه وار خويش مزن
مکن به طوطي خوش حرف تنگ، ميدان را
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي
ز دست ما نگرفته است کس گريبان را
ز بس که خلق تنک مايه اند از انصاف
به سيم قلب نگيرند ماه کنعان را
بر آن گروه حلال است دعوي همت
که چين جبهه شمارند مد احسان را
کباب حسن گلوسوز تشنگي گردم!
که سرد بر دل من کرد آب حيوان را
جدا نمي شود از هم، دو دل يکي چو شود
نمي توان ز دل ما کشيد پيکان را
غلط به کاغذ ابري کنند ديده وران
فشرد بس که فلک ابرهاي احسان را
در آن سري که بود خارخار شوق، کند
چو گردباد به يک پاي طي، بيابان را
ز ناقصان بصيرت بلندپروازي
سر از دريچه برون کردن است کوران را
خريد خون خود از ناز نعمت الوان
فشرد بر جگر خويش هر که دندان را
ز آه دل نگشايد که از گشاد خدنگ
دل گرفته نگردد شکفته پيکان را
سخن به مردم فهميده عرض کن صائب
به شوره زار مکن صرف، آب حيوان را